کد مطلب:210474 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:218

اگر عشق نبود...
ابرها از آسمان رمیده اند و شن ها در شنزار، مویه می كنند و زنگ ها، با فریاد مردم آمیخته اند.

خورشید، پله - پله پایین می آید. انگار می خواهد تنهای تنها باشد. ورق برمی گردد.

همراه با شمیم آبشار، بارش رحمت بر كویر، جاری می شود و با عبورش، حریری از شوق و شور، بر سر حاجیان برگشته از دیدار خانه ی دوست، پهن می شود، و هركه او را در لباس احتشام می بیند، نمی تواند دست ادب بر سینه نگذارد. بعضی چند قدم جلوتر حركت می كنند.

و آن كه این سلاله ی نور را با شولایی از عشق می بیند، رفیقش را ندا می كند. و رفیقش سر تعظیم فرود می آورد و دست بر سینه؛

«السلام علیك یا جعفر بن محمد!»

امام نیز چنان محبت فرماید كه از حلاوت صدایش عسل به ذائقه ی زائر می ریزد.

سوی دیگر، جوانی دست همسرش را در دست گرفته و می فشرد، كه:

- آی!... ببین! آن آقا، همانی است كه در میقات، همگان را مسحور



[ صفحه 50]



لبیك اش كرده بود. او كه تعریفش را برایت كردم... هر چه همراهش می گفت: مولای من! بگو «لبیك» !... و نمی گفت. فقط از شوق می لرزید، و قطره های مروارید اشك، بر صفحه ی چهره اش می رقصیدند. شنیدم كه گفت: بگویم «لبیك» وخطاب رسد: «لا لبیك و لا سعدیك» ! نمی دانی چه میقات زیبایی بود با او... ولی افسوس در موسم حج، چرا او را نیافتم؟ انگار فقط او بود و همگان هیچ بودند.

امام صادق علیه السلام از سلاله ی رحمت است و منادی رأفت، نمی پسندد مردم به خاطر احترام او در گرمای طاقت فرسا، آزار ببینند.

بنابراین، آرام - آرام مسیر راه را عوض می كند. «زراره» می گوید:

- مولایم! این مردم را از فیض حضور و عبور خویش، محروم نفرمایند. مولا چنین فرماید:

- زراره! نمی خواهم به خاطر احترام من، آزار شوند.

قدم های با صلابتش از ریگزار تفتیده می گذرد و همراه زراره، از مسیری دورتر به طرف مدینةالنبی حركت می كنند.

قطره های شبنم وار عرق، بر صورت گندمگون امام، می غلتند. و هر قطره بوسه زنان، راهی را از پیشانی تا محاسنش باز می كنند و بر ریگزار خشك می چكند؛ و داعی در باران!

نزدیك روستایی می رسند؛ نزدیك ظهر. امام می گوید:

- زراره! در این نزدیكی، آبادی ای است؛ بی آن كه مردم را از حضورم باخبر كنی، قدری نان و ماست تهیه كن.

زراره حركت می كند و امام، آرام بر تخته سنگی می نشیند.

ساعتی می گذرد. زراره بر می گردد. از دور، در فاصله ی چند قدمی امام، انگار برقی از آسمان قامتش را می سوزاند و انگار هوا چنان بخیل و سفت می شود كه دیگر تاب رفتنش را می گیرد.



[ صفحه 51]



فقط می تواند تماشا كند:

كودكی سیاه چرده، سر بر دوش امام می گرید و دانه های اشك امام بر شانه ی كودك جاری است.

چنان كه انگار گلاب اشكش بی امان می بارد.

زراره از نگاه مولا، جان می گیرد. جلو می آید:

- مولایم! شما را چه شده است؟ این كودك كیست؟

امام، پرده ی اشك را كنار می زند.

-ای زراره! تا رفتی، این كودك و توپ كوچكش آمدند. با پا، توپش را به طرفم پرتاپ كرد و تا پایم را روی توپ گذاشتم، نگاهی معصومانه كرد و گفت:

- توپم را رها كن!... می خواهم بازی كنم.

نگاهش كردم و پرسیدم:

- پسرم! اهل كجایی؟

گفت:

- آقا! اهل همین آبادی نزدیك.

گفتم:

- نزدیك بیا عزیز من! چند گام نزدیك تر.

تا پیش آمد، دوباره پرسیدم:

- پسركم! جعفر پسر محمد را می شناسی؟

نگاه زراره به چهره ی امام، خیره مانده است. رنگ چهره ی امام تغییر می كند و لرزشی نامحسوس بر تارهای صوتی اش می نشیند. و همزمان قطره های اشك امام، جاری می شوند. امام، دوباره به زحمت سخن می گوید:

- زراره! تا این را پرسیدم، این كودك، مؤدب و با صلابت ایستاد و



[ صفحه 52]



گفت:

- بله! می شناسم... او مولای من و تمام عشیره ی ما است، كه شیعه ی جعفری هستیم. گفتم:

- پسرم! او را می شناسی؟

آنچه از من می دانست، گفت. ای زراره! بسیار فصیح و زیبا! او را جلوتر خواندم و باز سؤال كردم:

- پسركم! این ها را چه كسی به تو آموخته؟

گفت:

- پدرم... آقا!

گفتم:

- عزیز من! هیچ می دانی این جعفر، پسر محمد، اهل كجاست؟

- او اهل شهر پیامبر (مدینه) است.

گفتم:

- آیا تا به حال از پدرت خواسته یی تو را برای دیدارش به مدینه ببرد؟ كلام امام كه به این جا می رسد، شانه هایش می لرزند و ادامه می دهد:

-ای وای! زراره! تا این را گفتم، انگار بغض سالیان كودك تركید... در میان اشك چنین گفت:

- پدرم به بهانه ی هر كار خوبی كه می كنم، قول زیارتش را به من می دهد، ولی افسوس كه باید بسیار كار كند، تا روزی من و پنج خواهر و برادرم را به دست آورد... به خاطر همین، وقت ندارد ما را به مدینه و دست بوسی آقا ببرد.

- زراره! این بود كه بی اختیار، او را در آغوش كشیدم.



[ صفحه 53]



زراره می گوید: خورشید به قلب آسمان رسیده بود، كه امام، پس از سكوتی كوتاه می گوید:

- یا زراره!

«آیا دین، غیر از دوست داشتن و تنفر داشتن است.» [1] .



[ صفحه 57]




[1] بحارالانوار، ج 47، ص 550؛ با تلخيص و تصرف بسيار.